قسمت دوم

ماه بهمن که می رسید، شور و حال دیگری در مدرسه راه می افتاد. بچه ها کلاس را تزئین می کردند، سرود می خواندند، تئاتر و مسابقه اجرا می کردند، کُلّی شیرینی خوش مزه پخش می کردند و... .

نزدیکای دهه ی فجر بود که من و چندتا از بچه ها قرار گذاشتیم کلاس مان را تزئین کنیم. پول های مان رو روی هم گذاشتیم و با امید و دانیال و فرشاد، رفتیم بازار و کُلّی چیزای قشنگ و رنگارنگ خریدیم.

فردای آن روز از معلم ورزش اجازه گرفتیم که توی زنگ ورزش کلاس را تزئین کنیم.

***

با کاغذهای رنگی و بَرّاق، بادکنک، عکس های امام، کاریکاتورهای شاه و... تمام در و دیوار کلاس رو پُر کردیم. چند نفری کُلّی زحمت کشیدیم و کلاس خیلی قشنگ شد. ساعت ورزش که تمام شد و زنگ تفریح به صدا درآمد، بچه ها آمدن تو کلاس و با دیدن تزئینات متعجب شدن!!

وای چه کلاس قشنگ شده! چه کاریکاتور قشنگی از شاه کشیدین! روزای پیروزی انقلاب چقدر با صفا است!

همین موقع بود که بابک وارد کلاس شد و گفت: «این جا چرا این طوری شده؟! این مسخره بازیا چیه؟! چرا این قدر کلاس رو شلوغ کردین؟! مگه چه خبره؟!» و شروع کرد به کندن کاغذ رنگی ها... .

بچه ها که از کارهای بابک سر درنمی آوردند گفتند: «بابک! چرا این طوری می کنی؟ قشنگ شده! کُلّی برای این کار زحمت کشیدیم، جشن پیروزی انقلابه...»

ولی انگار گوشش بدهکار نبود، کسی هم جرئت نداشت جلویش را بگیرد تا این که فرشاد که جُثّه ی بزرگی داشت رفت جلو و بابک را هُل داد عقب:

 
- «ببین بابک! اگه به یکی دیگه از این کاغذها دست بزنی هرچی دیدی از چشم خودت دیدی.»
 
بابک هم که توی کلاس فقط از فرشاد حساب می برد، یه کم خودشو عقب کشید و با قیافه ای طلبکارانه گفت: «سی سال پیش یه اتفاقی افتاده، چرا این قدر بزرگش می کنید؟ بابام می گه ما انقلاب کردیم که همه چیز ارزون بشه، اما الآن همه چیز گرونه. شما می دونید قبل از انقلاب گوجه کیلویی چند بوده، الآن چنده؟! نمی دونید دیگه، برید تاریخ رو بخونید تا بفهمید من چی می گم!!»

همه ساکت شدن. یک دفعه کورش گفت: «در عوض ما روی پای خودمون ایستادیم و نذاشتیم کسی بهمون زور بگه. بابک! تو که تاریخ می خونی، می دونی کاپیتولاسیون یعنی چی؟!»

بابک مِن و مِنّی کرد و گفت: «برا چی می پرسی؟! حتما یه نوع ماده شیمیاییه یا شاید هم یکی از عناصر جدول مندلیف... برا چی؟!»

امید گفت: «نه عزیزم! کاپیتولاسیون یعنی اگه یه خارجی بیاد تو کشورتون، بیاد تو خونه تون، بگیره یه کتک مفصلی بهت بزنه، تو حق نداری چیزی بهش بگی... دادگاه هم از تو حمایت نمی کنه؛ اما کافیه تو بهش چپ نگاه کنی.»

 آقای معلم از راه رسید و گفت: «چه خبره؟ برید سر جاتون بشینید. بابک! چرا لباس ورزشیت رو عوض نکردی؟!»

اون ساعت همه از کار بابک ناراحت بودیم. وقتی مدرسه تعطیل شد، با امید و بچه ها قرار گذاشتیم بعدازظهر با هم بریم پارک تا حال و هوامون عوض بشه.

***

توی پارک نشسته بودیم و داشتیم در مورد اتفاق صبح صحبت می کردیم که تلفن امید زنگ زد. شماره را که دید از جا پرید، گفت: «وای حواسم نبود!»

فهمیدم همون معلم قرآنشه که هر هفته بهش زنگ می زنه. بعد از احوال پرسی، معلم گفت: «امید! امروز باید صفحه ی101 رو بخونی.»

امید شروع کرد به خوندن؛ اما اصلاً خوب نخوند، کاملاً مشخص بود اصلاً حواسش نیست و تمرکز نداره.

معلم گفت: «چی شده؟ چرا امروز این طوری می خونی؟!»

امید هم کُل ماجرا را برای معلمش تعریف کرد. معلم گفت: «امیدجان! می دونی معنی آیه ای رو که خوندی چیه؟»

امید جواب داد: «کدوم آیه؟»

 معلم گفت: «همین قسمت از آیه که می فرماید: وَلَن یَجْعَلَ اللّهُ لِلْکَافِرِینَ عَلَى الْمُؤْمِنِینَ سَبِیلاً.»

امید گفت: «معنیش رو می دونم؛ اما نه... نمی فهمم یعنی چی!!»

 آقای معلم گفت: «این آیه می گه که مسلمون ها باید از هر نظر مستقل باشن تا کسی نتونه بهشون زور بگه. مسلمون ها باید از نظر نظامی، اقتصادی، سیاسی و... اون قدر قوی باشن و روی پای خودشون وایسن که کسی جرئت نکنه به اون ها ظلم بکنه.»

گُل از گُل امید شکفت و گفت: «پس حرفی که من زدم دلیل قرآنی هم داشته؟!»

معلم گفت: «بله! اما تو باید از این به بعد علاوه بر این که قرآن رو حفظ می کنی و خوب می خونی، بفهمی که چی داری می خونی و خدا می خواد چی بهت بگه و این که شما باید تو مدرسه بیش تر با هم صحبت کنید و اگه کسی یه چیزی رو نمی دونه بهش بی احترامی نکنین و سوم هم این که نبینم حفظ قرآنت ضعیف بشه.»

امید سرش را پایین انداخت و گفت: «بله... حتماً آقا.... دیگه تکرار نمیشه!»

 
نویسنده: محمد امیری

پی نوشت:
مرکز حفظ مجازی قرآن «www.quranhefz.ir».